مناجات با امام زمان (عج)
ترسم آخر که شب هجـر به پایـان نـرسد روز وصلت به من بی سر و سامان نرسد هر چه از آتش دل، سوزم و فـریـاد کنم کس به داد منِ غمـدیــدۀ نـالان نــرســد دوش گفتم غـم دل را به طبیبـی، گـفـتـا: دردعشق است، یقین دان که به درمان نرسد دل دیوانۀ ما، گشته چه خوش جای گزین شانه ای کاش بر آن زلف پریشان نرسد گو به یعـقوب، تو را صبـر فـراوان باید یوسف گمشده ات زود به کـنعـان نرسد خاطــرخـضر چه جمع است یقین میداند که سکنـدر به لب چشمۀ حــیـوان نـرسد آنچنان تیـز رود مرکب عـمـر تو نصیـر که به گـرد سُـم آن بـرق شتــابـان نـرسد |